من دیوانه نیستم
فقط کمی تنهایم
همین!
چرا نگاه می کنی؟
تنها ندیده ای؟
به من نخند
من هم روزگاری عزیز دل کسی بودم
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
آنان سجاده ها را آتش میزنند
و اینان بت ها را میشکنند . . . .
غافل از اینکه . . . .
خدا همانست که بر لبان یک قمارباز در حال باختن جاریست…!